این روزها آنقدر شکسته ام
که عصا به دست راه میرود دلم!
خدایا یک دقیقه سکوت میکنم
به احترام پیرمردی که در آغوش همسرش
درحسرت نداشتن توان خرید دارویی فوت کرد....
چرااااااااااااا؟؟؟؟؟خداااااااااا
نیا باران…
دلم را برای دستانش تنگ تر مکن…
نیا…
قدم زدن های تنهایی ام را به رخم مکش…
میدانم دلت پر است…
صبرکن باهم خالی شویم…
جام اشکمان را بالا ببریم
خدایا مانده ام..
نمیدانم
از دست داده ام
یا از دست رفته ام
که روزگارم چنین
است..
تابستان..
حالا که داری تمام میشوی، بگذار بگویمت . . . . . .
روزهای گرمت،
خیلی بر من سرد
گذشت!
متنفرم از خودم ……
که همیشه نگران کسانی میشوم که اگر بمیرم
هم …….
به چهلمم نخواهند رسید…
نمیدانم دل دل کردنت برای چیست…
برای دل دادن…دل بردن… و یا دل بریدن…
همه جا هستی
در نوشته هایم
در خیالم
در دنیایم
تنها جایی که باید باشی و ندارمت ، کنارم است !
تلنگر میزند امشب
کسی بر سقف این خانه
. تویی باران ؟ تو ای مهمان ناخوانده
بزن باران ! تو هم زخمی بزن
بر زخم این خانه....
بزن اهنگ زیبایت
صدای چک چکه سازت
میان کاسه خالی
شکنچه میکند امشب
من تنها ی زندانی
تو ای باران
از این ویرانه دل بگذر
یقین بیرون این خانه
هزاران دل ، هوای عاشقی دارند.
آغوش تو که باشد خواب دیگر بهانه ای برای خستگی نیست!
وتپش قلبت میشود لالایی کودکانه ام کنارم بمان...
میخواهم صبح چشمانم در نگاه تو بیدار شود..
فشار آرام دستانت را دوست دارم
وقتی که مردانگیت را به رخ انگشتانم می کشی