شاید برایت عجیب باشد ارامشم
خودمانی میگویم به اخر که برسی فقط نگاه میکنی ...
ﺁﻏـــــــﻮﺵ ﮐﺴـــﯽ ﺭﺍ ﺩﻭﺳـــﺖ ﺑﺩار ؛
ﮐـــﻪ ﺑـــﻮﯼ "ﺑـــــﯽ ﮐﺴـــﯽ" ﺑﺪﻫﺪ ،
ﻧــﻪ ﺑــــﻮﯼ
"هرکسی"
دستهایم را تا ابرها بالا برده ای
و ابرها را تا چشمهایم پایین
عشق را در کجای دلم .....
پنهان کرده ای که :
هیچ دستی به آن نمیرسد !
دلم یک در می خواهد که بازش کنم و پشتش تو باشی !
با دسته ای از رزهای سرخ که هنوز غنچه اند ..
و در آغوشت بودنشان حسادتم را شعله ور می کند و تو آنقدر بمانی تا باز شوند
دلم دو فنجان چای می خواهد که زیر ریز نگاه تو بریزمشان که بهانه ی با هم نشستن مان شوند
و ما سردترین چای جهان را بنوشیم دلم چمدانی می خواهد که بازش کنی و پر از یادبودهای من باشد
دلم یک دفتر ، شعر می خواهد ، به خط تو برای من که بگویی سرودمت به هر زمان ، به هر زبان ، به هر بیان
و من در بیت بیتش گم شوم دلم یک سینه حرف میخواهد که بگویی
سنگینی می کند و یک عمر زمان بخواهی تا سبکش کنی دلم یک زمستان سخت می خواهد
یک برف یک کولاک به وسعت تاریخ که ببارد ، ببارد و تمام راهها بسته شوند
و تو چاره ای جز ماندن نداشته باشی ماندنی تا بهار و چه بهاری بشود آن زمستان !
دلم یک دشت می خواهد
پر از چمن و گلهای وحشی و نسیمی که می نوازدشان که بدوم که بدوی تا دستم را بگیری آنگاه خیره در چشمانم بگویی
دیگر از دستت نخواهم داد دلم یک تو می خواهد مشتاق ماندن ....
و یک من که بگویی مال توست .. .......................
<این روزها پارو را رها کرده ام و دراز شده ام کف قایقی معلق که به هیچ کجا نمی رود…>
گاهی احساس می کنم...
روی دست خدا مانده ام
خسته اش کرده ام
خودش هم نمی داند با من چه کند؟؟؟؟
ولی... یک روز می رسد... یک ملافه سفید پایان میدهد...
به من...
به شیطنت هایم...
به بازیگوشی ها و لجبازی هایم...
به خنده هایم...
روزی که همه با دیدن عکسم بغض میکنند و میگویند:
دیوونه دلمون برات تنگ شده
از حقیقت های تلخ خسته ام. . .
یک دروغ شیرین بگو. . .
بگو دوستت دارم. . .(!)
رویاهایی هستند که هرگز تعبیر نمیشوند اما قشنگن***همانند داشتن رویای تو***
********************************
اونی که از من گذشت واسه من درگذشت روحش شاد ویادش فراموش !!
اینم حرفیه ها
به افتخار با حجابا
خدایــــا...
برای خاموشی شب های انتظارم...
فقط یک فـــــوت کافیست...
خدایاخـــامــــوشم کـــن...
خسته ام ازهمه چیز...
به افتخار اونی که
وقتینگاهش به غریبه دلربا افتاد
سرشو انداخت پایین و گفت:
مرا عهدیست با جانان.
دسـت بـه “صورتـم” نـزن !
می تـرسم بیـفتـد
نقـاب خنـدانـی کـه بـر چهـره دارم !
و بعــد
سیـل ِ اشـک هـایـم “تـــــــــــو” را بـا خـود ببــرد
و بـاز
من بمانم و تنهــــــایی …!!!